کد خبر: ۷۴۶۳
۰۵ آذر ۱۴۰۲ - ۱۰:۰۹

نخبه هواپیماساز به خاطر تزریق اشتباه، ویلچرنشین شد!

رضا نظامی‌موظف، پژوهشگر و نخبه مشهدی که هواپیمای فوق‌سبک می‌ساخت، بعد از تزریق یکی از واکسن‌های کرونا فلج شد و حالا کنار خیابان روی ویلچر می‌‎نشیند و ملودیکا می‌نوازد.

روزی که زندگی آدم به هم می‌ریزد و از جا کنده می‌شود، مثل روز‌های دیگر شروع می‌شود؛ مثل هرروز که بلند می‌شوی، صبحانه می‌خوری و آماده می‌شوی بروی سر کارت. برای رضا نظامی موظف، آن روزی که سکته کرد و سه‌ماهی به کما رفت و به کارگاه کوچک ساخت و طراحی هواپیمای فوق‌سبکش نرفت، همین‌طور بود. سواد آکادمیک نداشت، اما ساختن هواپیما و پرواز، شده بود آرزوی همیشگی‌اش.

بچه خیابان نخریسی بود و مثل بچه‌های آن حوالی با صدای هواپیما زندگی می‌کرد. برای همین، در هشت‌سالگی نقشه‌ای کشید که آخرش لو رفت و برای تنبیه در چاه خانه‌شان حبس شد. صبح یکی از روز‌های سال ۱۳۵۷ با چهارهزاروپانصدتومانی که از خانه کِش رفته بود، رفت فرودگاه تا دوری توی پایتخت بزند و ظهر نشده برگردد. فکر می‌کرد آب از آب تکان نمی‌خورد، اما خیلی زود لو رفت و پدرش چندساعت او را در چاه خانه‌شان حبس کرد.

در اواخر دهه ۸۰ جایی را اجاره کرد و با همه این سختی‌ها انگار داشت به آرزوهایش می‌رسید. از کانادا هم برایش دعوت‌نامه‌ای آمد تا با خانواده‌اش به آنجا برود و کار و زندگی‌اش را ادامه بدهد. اما یک روز همه‌چیز به هم ریخت. یک روز که مثل همه روز‌های دیگر بود.

با رضا نظامی‌موظف ساکن محله سیس‌آباد در این گفتگو درباره این به‌هم‌ریختگی یکهویی حرف زده‌ایم. درباره اینکه چطور داشت مسیر موفقیت را طی می‌کرد، ولی ناگهان آینده‌ای که داشت می‌ساخت از ارتفاع بلندی به زمین افتاد و متلاشی شد.

سقوط از ارتفاع چندهزارپایی و زندگی روی صندلی چرخ‌دار

 

می‌خواستم با هواپیما بروم تهران، لو رفتم

متولد تیرماه ۱۳۴۵ است. تا دوم راهنمایی درس خوانده و سال ۶۱ هم به جبهه رفته است. اما وقتی بر‌گشته، دیگر نتوانسته درس بخواند. همه‌چیز سخت شده بود. روز‌هایی بود که پدر و مادرش طلاق گرفته بودند و باید خرج زندگی‌اش را درمی‌آورد. اما وسط همه مشغولیت‌ها هواپیما چطور وارد خیالش شد؟ پرواز دیگر چه صیغه‌ای بود؟؛ «خانه ما حدود پنجاه‌سال سمت خیابان نخریسی بود. شما می‌دانید که بچه‌های نخریسی به‌خاطر نزدیک‌بودن به فرودگاه، پشت سر هم هواپیما از بالای سرشان رد می‌شود؛ برای همین علاقه خاصی به پرواز پیدا کرده بودم.

دوست داشتم یک روز سوار هواپیما شوم. هشت‌سالم بود که شنیدم طی یک‌ساعت، یک‌ساعت‌ونیم می‌‎توانی با هواپیما بروی تهران و برگردی خانه. چه‌کار کردم؟ رفتم حدود چهار هزار تومان از خانه کش رفتم تا بروم فرودگاه بلیت بخرم. سناریو را این‌طور برای خودم تعریف کردم که می‌روم تهران یک دور می‌زنم و تا ظهر که کلاس تمام می‌شود، برمی‌گردم و کسی هم متوجه نمی‌شود. سال ۵۷ بود. چهارهزارتومان پول خیلی زیادی بود.

آن‌هایی که می‌خواستند به من بلیت بفروشند، نگهم داشتند و به بهانه اینکه دارند بلیت را صادر می‌کنند، تلفن و نشانی خانه‌مان را گرفتند. من که متوجه نمی‌شدم. ظاهرا زنگ زده بودند به خانه و بعدش هم دیدم پدرم آمد دنبالم. چاهی توی حیاط خانه داشتیم که پدرم برای تنبیه چندساعت آنجا نگهم داشت. توی همان چاه، هواپیما از بالای سرم رد می‌شد و راستش این موضوع عقده‌ای شد برای من. گفتم حالا که من را تنبیه کردید، خودم یک روز هواپیما می‌سازم. این علاقه در ضمیر ناخودآگاهم ماند. گذشت تا اینکه جنگ شد و رفتم جبهه.»

همان سال‌ها دیدن فیلم «مهاجر» حاتمی‌کیا هم خیلی روی موظف تأثیر گذاشت. می‌گوید این فیلم باعث شد حتی این فکر به ذهنش برسد که یک روز پهبادی با بُرد زیاد تولید کند. کنارش، اما مشاغل دیگر را هم تجربه می‌کرد. ظاهرا موظف دست روی هرکاری می‌گذاشته، موفق می‌شده و آن کار به اصطلاح می‌گرفته است؛ «وارد صنایع چوبی شدم و البته موسیقی را هم آموختم و پیانو یاد گرفتم و تقریبا برنامه‌های زیادی در شبکه خراسان اجرا کردیم.

همان سرود معروف «غرق نور است و طلا گنبد زرد رضا» را در روز افتتاحیه صداوسیمای خراسان، گروهی که من در آن تمرین می‌کردم، اجرا کردیم.» همه این‌ها با رضا نظامی‌موظف می‌ماند تا بالاخره یک روز یکی از دوستانش از او می‌خواهد سری به مرکز رشد سپاه بزند؛ جایی که می‌تواند هواپیمایش را بسازد.

شروع کار در گلخانه‌ای پانزده‌متری

اواسط دهه چهارم زندگی‌اش بود. پرواز و ساختن هواپیما هنوز پررنگ‌تر از هروقت دیگری وسط خیالاتش رژه می‌رفت. قبل از اینکه سر از مرکز رشد یکی از نهاد‌های نظامی دربیاورد، حدود پانزده‌سال بکوب نشست به مطالعه کتاب‌های حوزه هوافضا؛ «اولین کتابی که شروع کردم به خواندنش؛ اسمش بود «به من بگو چرا؟».

خیلی ساده و عامیانه توضیح داده بود که هواپیما چیست و چطور پرواز می‌کند. اثری بود که هرکسی، با هر سطح سوادی، می‌توانست آن را بفهمد. بعد کم‌کم کتاب‌های دیگری را در‌زمینه آیرودینامیک و هواگرد‌های اولترا لایت یا فوق‌سبک شروع کردم به خواندن که بیان خیلی ساده‌ای داشت. تقریبا هر کتابی که به این حوزه مربوط می‌شد، حتی کتاب‌های دانشگاهی را هم خواندم.»

او علاوه‌بر مطالعاتش، سه سال را هم به پژوهش گذراند و کارگاه‌های تولیدی قطعات و هواپیما‌های فوق‌سبک مختلف را در کشور از نزدیک دید. از آن طرف، مدتی هم به‌خاطر بستن تفاهم‌نامه‌ای با دانشگاه‌های مختلفی مثل پیام نور و آزاد و علمی کاربردی، دانشجویان مقطع لیسانس و دکترا ۱۳۶‌ساعت کارورزی‌شان را که سه نمره داشت می‌آمدند پیش موظف. سال‌۸۸ با دوست جانبازی که از علایقش خبر داشت، صحبت کرد و او هم به موظف گفت که «اگر در توان خودت می‌بینی که می‌توانی هواپیما بسازی، برو به مرکز رشد سپاه که آنجا حمایتت می‌کنند.»

از موظف می‌پرسم «چه اتفاقی افتاد وقتی رفتی آنجا؟» می‌گوید: وعده‌هایی دادند و یک گلخانه کوچک هم در‌اختیارم گذاشتند که البته اجاره‌اش را از من می‌گرفتند؛ یعنی حمایت آن‌چنانی نبود. از سال‌۹۰ در همان گلخانه شروع کردم به طراحی و ساخت. یک فضای پانزده‌متری خیلی کوچک بود، به‌طوری‌که وقتی می‌خواستم بال‌های هواپیما را نصب کنم باید آن را می‌آوردم بیرون. سه‌متر عرض گلخانه بود و پنج‌متر هم طولش. همه هزینه‌ها با من بود و من بسیاری از قطعات را با دلار می‌خریدم.

دلار آن‌موقع بود ۳ هزار و ۵۰ تومان؛ مثلا یک سرعت‌سنج را خریدم حدود هزار دلار. سرجمع خیلی هزینه کردم؛ هم هزینه مادی و هم هزینه معنوی. آن زمان درآمد آن‌چنانی هم نداشتم؛ فقط هزینه می‌کردم و این هزینه هم شخصی بود. مرکز رشد هم هیچ‌گونه حمایتی نمی‌کرد. کل حمایتشان از من، ارائه یک میلیون وام قرض‌الحسنه بود و یک‌میلیون هم وام بلاعوض.

 

سقوط از ارتفاع چندهزارپایی و زندگی روی صندلی چرخ‌دار

 

زندگی موظف گوشه فرودگاه گلبهار خاک می‌خورد

رضا موظف بالاخره در چهل‌و‌شش‌سالگی توانست خیز بلند و مهمی بردارد. توانست هواپیمایش را بسازد، هرچند حالا دارد گوشه فرودگاه گلبهار خاک می‌خورد. می‌گویم: شاید جمله‌ای انگیزشی و کلیشه‌ای باشد، اما گویا «هیچ‌وقت دیر نیست.» می‌گوید: زمانی دیر است که دیگر نفس نکشم.

من یک نمونه هواپیمای یک‌نفره ساختم که بازطراحی یا مهندسی معکوس از نمونه «کری کری MC۱۵» بود که سال ۱۹۸۰ در آمریکا طراحی و ساخته شده بود و هنوز هم دارد در دنیا تولید می‌شود. تابه‌حال ۱۲۰۰‌فروند از این هواپیما در دنیا ساخته شده است. ما این هواپیما را از سال‌۹۰ برای تست‌های اولیه به فرودگاه گلبهار بردیم؛ در اصطلاح می‌گویند تست‌تاکسی، فست‌تاکسی و تست پایلوت. ما دو تست اولیه‌اش را در فرودگاه انجام دادیم، ولی برای تست آخر متأسفانه اجازه پرواز ندادند.

تا اینجا که گفت وگوی خوبی داریم؛ درباره موفقیت‌ها حرف می‌زنیم، اما قصه به جا‌های ناخوشش می‌رسد، به همان سؤال رقت‌انگیز «چه شد این‌جوری شد؟» و «چرا این‌جوری شد؟» بعد باید منتظر تاریخ یک زندگی باشی، وگرنه جوابش «نمی‌دانم» است. کدام‌یک از ما بلافاصله در پاسخ به این پرسش‌ها می‌گوید «کاملا می‌دانم» یا «فکر می‌کنم که می‌دانم.»؟

بعضی از اتفاق‌های مهم زندگی، چه خوبش و چه بدش، آن‌قدر یکهو رخ می‌دهد که آدم می‌ماند چه جوابی به خودش بدهد، چه برسد به دیگران. با همه این‌ها باید از موظف می‌پــــــرسیدم «اگر همه فکر و ذکرت هواپــــــیما بوده است و پرواز و کار در کارگاه، خانواده چه؟ آن‌ها مشکلی با این موضوع نداشتند؟» رک‌وراست از او می‌پرسم همسرش چطور با علاقه‌اش کنار می‌آمد؛ «اصلا مشکلی نداشت؛ تازه خیلی هم همراهی می‌کرد. او سه‌چهار سرویس طلا داشت که فروخت و کمکم کرد.

اگر الان طلاهایش را داشت، فکر می‌کنم یک‌میلیارد پولش می‌شد. طلاهایش را داد به من، با این امید که به جامعه خدمتی کنم. سرمایه نقدی‌ام را هزینه کردم، ولی هنوز که هنوز است، در این یک دهه‌ای که کار کرده‌ام، نه‌تنها هیچ‌چیزی برنگشته، بلکه هواپیمایم هم در فرودگاه گلبهار دارد خاک می‌خورد؛ تازه یک هواپیمای دونفره هم توی انبار است. دیدیم برای هواپیمای دو‌نفره مجوز ندادند، دیگر ساختش را کامل نکردیم و این وضع پیش آمد.»

وضعی که حالا او را کنار خیابان روی ویلچر نشانده و مجبور کرده است به‌جای پیانو، ملودیکا بنوازد.

 

سقوط از ارتفاع چندهزارپایی و زندگی روی صندلی چرخ‌دار

 

دلم می‌خواهد امیدوار باشم، ولی نمی‌توانم

پایان گفت‌وگویمان بعد‌از یک چای خوش‌طعم این‌طور شروع می‌شود و من دیگر حرف نمی‌زنم؛ یعنی حرفی ندارم که بگویم؛ «بگذار یک چیزی بهت بگویم. همین حالا دیدی که داشتم درباره امید و امیدواری حرف می‌زدم، ولی راستش من حالا ناامیدم. دیدم دوازده‌سال گذشت و هیچ مسئول و ارگانی از ما حمایت نکرد و نتیجه‌ای نگرفتم. من واقعا یک هدف داشتم و آن خدمت به مملکتم بود. از‌طرفی، نگران آینده دو فرزندم بودم و دلم می‌خواست برایشان کاری کنم.

من با همین تجربه‌ام توانستم زندگی و کار در کانادا را فراهم کنم. داشتم همه‌چیز را آماده می‌کرد که بروم. دوران کرونا بود و باید واکسن موردتأیید می‌زدی، وگرنه از فرودگاه دیپورت می‌کردند و همه زحماتت دود می‌شد و می‌رفت هوا. من قبلش دو دز سینوفارم زده بودم و برای دز سوم هم رفتم یک مرکز معتبر دولتی. رفتم آنجا و گفتم آقا من دو دز قبلی را سینوفارم زده‌ام، این را هم سینوفارم بزنید، اما برایم آسترازنکا بنویسید. گفتند امکان ندارد. باید همان آسترازنکا را بزنید.»

در ادامه تعریف می‌کند که همین اتفاق باعث شده غلظت خونش بالا برود، سه تا از رگ‌هایش بسته شود و سکته مغزی کند؛ می‌گوید: فلج شدم، کل بدنم فلج شده بود، ولی شکر خدا کم‌کم بخشی از بدنم از حالت فلجی بیرون آمد، وگرنه تا قبلش یک مرده متحرک بودم و زندگی نباتی داشتم. دو هفته در خواب مصنوعی بودم و دو ماه هم توی کما. وقتی به‌هوش آمدم، فکر کردم صدسال گذشته است، چون همه‌چیز گران و قیمت‌ها چندین‌برابر شده بود. الان نیمه چپ بدنم فلج و از‌کار‌افتاده است. من قرار بود اشتغال‌زایی کنم، ولی خودم از کار افتادم.

بدتر اینکه توی کما که بودم، پسرم نیاز به پول داشت برای دادن شهریه هنرستانش، اما ناچار شد انصراف بدهد و کلا ترک تحصیل کند. الان یک ماه است که همسرم و دخترم ترکم کرده‌اند. کلا زندگی‌ام از هم پاشیده است و نمی‌دانم باید چه کار کنم. راستش دیگر هیچ پولی ندارم. چون نمی‌توانستم روی پا بایستم، کارگاهم را جمع کردم. بعد دیدم تنها کاری که می‌توانم انجام دهم، زدن ملودیکاست. بالاخره سی‌سال پیانو می‌زدم.

یادم می‌آید آن دوسه‌ماه سخت توی بیمارستان را با کمک خیران گذراندم. آستان قدس رضوی هم خیلی کمکم کرد. باید از علی برادران که آن زمان مدیر عالی حرم بود، تشکر کنم. خیلی کمک کردند. هزینه عمل و جراحی را هم تقبل کردند. این ویلچر هم هدیه آستان قدس است. من مدیون این افراد هستم. ولی از بچه‌های مرکز رشد سپاه گله دارم. چهل‌سال است من در بسیج و سپاه هستم، اما حتی یک بار به عیادتم نیامدند یا زنگ نزدند که «نظامی! زنده‌ای یا مُردی.»

و نمی‌گویم که وقتی از رفتن همسرش یا ترک تحصیل پسرش به‌خاطر بی‌پولی می‌گوید، چطور بغض می‌کند و نمی‌تواند کلامی حرف بزند؛ نمی‌گویم، چون بدترین کار دنیا زل‌زدن به آدم مستأصل است، آدمی که چاره‌ای ندارد. الکی می‌گویم: «امیدوار باش.» از همین حرف‌های صدمن‌یک‌غازی که از روی شکم‌سیری گفته می‌شود. بعدش مثل مجری‌های تلویزیونی می‌گویم «تقاضایی هم داری؟ حرفی، سخنی، نکته‌ای؟»

می‌گوید: تقاضای اولم از مسئولان این است که ایران را بسازند. هر کشوری را نیروی کار و نیروی انسانی‌اش می‌سازد. ما داریم این نیرو‌ها را کم‌کم از دست می‌دهیم. بیشترشان دنبال رفتن از کشور هستند.
بعد انگار که نمی‌خواهد یادش برود و ما هم از یاد ببریم، یک جمله دیگر هم می‌گوید. انگار دلش می‌خواهد هزاربار این جمله را برای هزاران‌نفر بگوید: «من سر ساختن هواپیما، آینده، زندگی و همه‌دارو ندارم را از دست دادم.»

* این گزارش یکشنبه ۵ آذرماه ۱۴۰۲ در شماره ۵۴۸ شهرآرامحله منطقه ۳ و ۴ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44